کوروش کبیر

روزی پادشاه روم به کوروش کبیر گفت: شما برای ثروت می جنگید و ما برای شرافت.

کوروش در جواب به او گفت: ما برای نداشته هامون می جنگیم.

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:32 توسط A.A| |

هرگز نخواب کوروش ،دارا جهان ندارد،سارا زبان ندارد ،بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند،گویی که آرش ما تیروکمان ندار***هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی بی نام تو وطن نیز نام و نشا ندارد...

سالروز کوروش کبیر گرامی باد

 

 

ببخشید نتونستم سر موقع بزنم اینترنتم قطع بود...!

نوشته شده در پنج شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 22:22 توسط A.A| |

سلام بچه ها ببخشید که نشد این را بزرگتر بنویسیم چون صفحه خیلی کوچیک بود اگه میخواین این را   save کنیم که بتوانید تبار نامه هخامنشیان را ببینید... نظر یادتون نره...واقعا ببخشید

نوشته شده در جمعه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:16 توسط A.A| |

زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حركت باشی ....آلبرت انیشتین

جرج آلن: اگر كسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با كلماتی كه ناگفته می‌مانند، می‌شكنند

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:20 توسط A.A| |

روزی دخترکی نزد کورش کبیر آمد و گفت من عاشقت شده ام..کورش کبیر رو به دختر گفت.. من لیاقت تورو ندارم

لیاقت تو برادر من است که بارها از من زیبا تر است...دخترک نیم خیز شد و به پشت سر کورش نگریست دید کسی نیست

 کورش کبیر فرمود..تو عاشق من نیستی وگرنه یه لحظه هم نگاه به پشت من نمیکردی...برو

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 23:2 توسط A.A| |

 

 

 

 

 

 

وضعیت فعلی تخت جمشید:

 

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:10 توسط A.A| |

سلام باز هم یک داستان دیگر از کوروش....

زاده تقدیر: درباریان و امرا ارشد ارتش و دولت و همچنین اطفالی که در آن روز در تالار شاهی حضور یافته بودند و شاهد محاکمه مهرداد بودند بعد از خروج از قصر سلطنتی آنچه را که در دربار دیده و شنیده بودند با پیاز داغ زیادی برای دیگران نقل می کردند.از جمله کسانی که این خبر را با آب و تاب فراوان شنیدند، یکی از کارکنان معبد آناهیتا بود که او را مردوک می نامند او در آن زمان مردی سی ساله بود و بسیار خوش هیکل وقتی که خبر توقیف مهرداد را شنیددر مقابل محراب مقدس زانو زد و دو دست را بر سینه نهاد و سر بر آسمان برداشته و گفت:سپاس بی پایان بر اهورامزدای بزرگ را سپاس بی پایان هرمز بزرگ را که مقرر فرمود; اراده تقدیر جامه عمل پوشد.اراده تقدیر به فرمان اهورامزدا اجرا شد و من مردوک خادم بی مقدار آناهیتا وظیفه دارم امروز یک گاو قربانی کنم و بعد از اجرای قربانی به سرعت از شهر بیرون روم و در جاده پارس پیش روم و خود را به ماندانا و کمبوجیه برسانم و از خطری که آنها را تهدید می کند آگاه کنم.

***

آستیاگس در خوابگاه اختصاصی خود همچنان بر روی بستر دراز کشیده بود وبه افکار دور ودراز خود مشغول بود.تا اینکه یکی از خواجه ها اذن دخول طلبید و ورود میترادات و سپاک و سه تا از مغ ها(خواب گذار) به همراه مگابرن را خبر داد.آستیاگس دستور داد که سپاکو به همراه مهرداد در خوابگاه وارد شوند میترادات را به اتاق کار او راهنمایی کنند و مغان به انتظار شرفیابی در باغ قدم بزنند.سپاکو مات و مبهوت به اطراف نگاه میکند و تصور می کرد که دارد خواب میبیند مهرداد فرزندش مورد توجه آستیاگس قرار گرفته. و اما آستیاگس از فرط علاقه و عجله ای که در فهمیدن موضوع داشت به سرعت در باغ می دوید.به محض ورود آستیاگس مگابرن و چوپان تعظیم کردند و به رسم آزمان چوپان در مقابل چوپان به خاک افتاد.آستیاگس به مگابرن دستور داد که در10 قدمی اینجا قراولانی بگذار و خودت هم پشت در بایست و منتظر دستورات من باش و به هیچ کس حتی زنان من هم نگذار به اینجا نزدیک شوند.آستیاگس ازمرد سوال کرد که چند سال داری و چند سال است که ازدواج کردی ؟ مرد:17 سال و بیش از 17 سال ازدواج کردم. آستیاگس انگار که همه دنیا روی سرش خراب شده باشد دردل:وجود این اولاد از هر لحاظ غیر طبیعی است. آستیاگس:میترادات بگو من کیستم؟ چوپان:فرمانروای نیرومند و بزرگ ماد.سرور من آستیاگس صاحب عظیم تترین ارتش های جهان. آستیاگس در دل: از چنین پدری چنین پسری شایسته است.آستیاگس:میترادات میدانی که نباید در محضر سلاطین لب به دروغ بگویی. میترادات رنگ از چهره اش پرید ولی کوشید خونسردی خود را حفظ کند و:سرورم ما با اینکه از طبقه فقرا هستیم مانند نجبا از دروغ بیزاریم. آستیاگس:می خواهم چند سوال از تو بپرسم اگر راست گفتی آنقدر زر و سیم به تو میدهم که تا آخر عمر بی نیاز باشی و اگر دروغ بگویی.... برتو . انتخاب خوشبختی و بدبختی تو دست خودت است. آستیاگس پرسید:آیا تو جز مهردا طفل دیگری نداری آخه تو میگویی 17 سال است که ازدواج کرده ای. آیا در سال سوم ازدواج سپاکو حامله شد.این چطور ممکن است. چوپان: این اراده خدایان است.آستیاگس:خوب گوشانت را باز کن... مهرداد فرزند تو است ؟چوپان: بلی. آستیاگس: تودروغ میگویی و سزای درغگو قطع کردن زبان اوست.تو باید راست بگویی . آستیاگس مگابرن را صدا کرد و:دست و پای او را ببند . فرمان آستیاگس درکوتاهترین زمان اجرا شد.آستیاگس خنجر را از کمر بیرون آورد و بر روی گلوی چوپان گذاشتو: فقط من تا 3 میشمرم آنگاه سرت را ار بدنت جدا می کنم.یک... آنقدر خنجر را در گلوی میترادات فشار داد که از گلویش باریکه کوچکی خون فواه زد ... دو...میترادات داد زد و: میگویم قربان مهرداد فزند من نیست. گویی که همه غم ها ،شیرینی ها بر روی آستیاگس فرو ریختند. آستیاگس با آن حال عجیب که از مخلوطی از شادی و ترس بود: بیا میترادات این خنجر مرا بگیر و برو به خزانه تحویل بده و 1000 درهم طلای ناب بگیر این پاداش اولین جمله راست توست.میترادات:از دروغی که  گفته ام مرا را عفو کنید. آستیاگس: تو را بخشیدم.چوپان:این طفل را جناب هارپاگ به من دادند.آستیاگس بانگ زد: مگابرن سریع برو و هارپاگ را به اینجا فرا خوان. وقتی مگابرن از در بیرون رفت آستیاگس زیر لب : این است اراده تقدیر.محال است با اراده سرنوشت و فرمان قضا نمی توان جنگید.

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 22:23 توسط A.A| |

سلام بروبکس بازم من اومدم با داستان های کوروش کبیر...1

راز بزرگ:بار دیگر سکوت اضطراب آلود در دربار حکمفرما شد.پس از خروج کودکان آستیاگس برروی کرسی نشست و ابروانش در هم پیچید.10،20ثانیه گذشت و حتی هارپاگ که در همه زمان میتوانست با شاه ماد حرف بزند در آن لحظه نمی دانست باید چه کند.مهرداد حتی یک مرتبه پایش را به نشانه خستگی تکان نداد و چون یک سپاهی ورزیده در محضر پادشاه با احترام ایستاده بود.در لحظاتی که آستیاگس سر به زیر افکنده بود از زیر چشم به مهرداد نگاه می کرد. یک نفر در این جمع خیلی ناراحت بود او هارپاگ بود.به ناگاه سکوت به وسیله آستیاگس شکست و خطاب به مهرداد:چند سال داری؟مهرداد:من از 16 سال کمتر و از13 سال بیشتر دارم.آستیاگس خطاب به هارپاگ:صدراعظم ما برخیز و به خزانه شاهی  برو و شمشیر مرصع مارا به همراه بیاور. میخواهم آنرا به سپی تاماس به نشانه مژده مسرت انگیزی بدهم. هارپاگ از این فرمان کم ترین سوءظن و تردیدی نکرد ،زیرا کلید های خزانه شاهی به صدراعظم سپرده میشود. آستیاگس به محض خروج هارپاگ به همه دستور داد از قصر خارج شوند فقط به سپی تاماس و مگابرن گفت که آنجا بمانند.آستیاگس مگابرن را فرا خواند و:میخواهم دوماموریت به تو بدهم اول اینکه می روی نزد هارپاگ و میگویی آنچه را که ما می خواهیم را عصر نزد ما بیاور و به او بگو که از همان جا به خانه بود. و دوم اینکه سریع و بدون هیچکسی که بفهمد خارج از شهر می روی و پدر و مادر مهرداد و پیشگو هارا نزد من میاوری. مگابرن اطاعت کرد و رفت. آستیاگس سپی تاماس را فرا خواند وبه او: مگابرن را تعقیب کن. وقتی که سالن قصر خالی شد آستیاگس 2 قدم به طرف مهرداد بر داشت و دست او را گرفت و:می دانی مهرداد از اینکه من تو را نزد خودم نگه داشتم همه سخت تعجب کردند؟ مهرداد: شهریارا من خود بیشتر از همه متعجبم و قصد داشتم از حضرت سلطان استدعا کنم مجازات مرا زودتر تعیین کنید که من باید به خانه برگردم چون مادر و پدرم ناراحت میشوند.آستیاگس:بسیار خوب مجازات تو درون اندرون تعیین خواهد شد.آستیاگس که خود را از شر افکار گوناگون رها کند از مهرداد سوالاتی می کرد:مهرداد اینجا جای خوبی است؟مهرداد: هیجا بهتر ازدامن پاک طبیعت نیست.آستیاگس:نمیترسی همراه من می آیی؟ مهرداد:من اصلا نمی ترسم بلکه ترا دوست دارم و هر کجا که بروی همراه تو خواهم آمد نه تنها نمی ترسم بلکه احساس راحتی می کنم و از خود می پرسم :چرا این شاه که طرفدار اشراف و دشمن فقرا است این قدر مرا دوست دارد.آستیاگس:من دشمن فقرا هستم؟»هرداد:اینکه طرفدار اشراف هستید در نتیجه طرفدار فقرا میشوید. آستیاگس وحشت زده به خود :آری تردید ندارم هیچ طفلی جز او نمی توانداین همه شهامت و فهم داشته باشد.آستیاگس:مهرداد می گویی چه کنم. مهرداد:چوپان زاده خم شده و چشمانش پر از اشک و:من جز کاساندان و سانتاس و پدر و مادرم دوست دیگری ندارم و اینک من تو را دوست دارم. آستیاگس:من تو را خوشبخت می کنم به شرطه آنکه بگویی چگونه من با فقرا آشتی کنم؟ عجیب است پادشاه قدرتمند ماد دارد با یک کودک مشورت میکند. مهرداد:شهریارا در خانواده ای اگر دو بردار یکی سیر و دیگری گرسنه از سفره بلند شوند پدر خانواده ناراحت میشود.ای پادشاه نیرومند ماد باید بدانی بر ملت ماد حکم پدر را داری.چگونه اجازه می دهی که نیمی از مردمت  گرسنه و نیمی دیگر تا حلقوم غذا بخورند.آنها به اندرونی رسیدند و تا اینکه ماموریت سپی تاماس تمام شد و به قصر نزد آستیاگس برگشت آستیاگس به سپی تاماس: گوش هایت را خوب باز کن وظیفه ای خطیر بر عهده داری؟ هم اکنون بدون هیچ توقف با 5 نفر از زبده ترین سوران گارد سلطنتی مستقیم به استخر و پاسارگاد می روی. این انگشتر فرمان تو خواهد بود مامورین ما موظفند با دیدن انگشتر دستورات تو را اجرا کنند.به محض ورود به پاسارگاد دخترم ماندانا و شوهرش کمبوجیه پارسی را تحت الحفظ به پایتخت می آوری.ت مسئول انجام این ماموریت هستی  وهرگاه به آمی تیس علاقه مندی باید با موفقیت باز گردی.آستیاگ بعد از تمام کردن سخنان با سپی تاماس روی برگردانید و روی تخت دراز کشید و گذشته های تلخ و شیرین را به یاد آورد. دختری داشت به نام ماندانا از آن تاریخ عجیب می گذشت(در قسمت اول خواب های آستیاگس را برایتان گفتیم) بعد از دیدن گذشته که چه خواب هایی دیده بود به ناگهان از خواب پرید و به مهرداد نگاه کرد و لرزه ای در بدنش افتاد و از خود پرسید: آیا ممکن است؟ آیا طفل ماندانا را نکشته اند؟ این فرمان اجرا شده بود خودم دیدم که سر بریده و دست و پای قطع شده اش را بنابراین هیچ تردیدی وجود ندارد که فرزند ماندانا اینک در این جهان وجود ندارد. اما این چوپان زاده کیست؟ کیست که صلابت پادشاهان را دارد.بدون شک این طفل چوپان زاده نیست . این طفل بزرگ زاده است. آری...نه...نه...آری .خواب دوم آستیاگس(مربوط به 14 سال پیش) آن درخت بود در پی این خواب ماندانا را به اکباتان می آورد و در قصر محبوس میکند و پس از 9 ماه طفلی مانند فرشتگان به دنیا می آید.طفل را از دست مادرش ربوده و به دست هارپاگ وزیرش واگذار می کند هارپاگ او را به جنگل و کوه می برد و لباس خونینش را و سر بریده اش را  به آستیاگس نشان میدهد اما بعد از گذشت 14 سال اینک با حادثه عجیبی مواجه شده است.آستیاگس با خود: باید تحقیق کنم نمی توانم آسوده بشینم باید مطمئن شود که این او نیست.

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:1 توسط A.A| |

سلام به بچه های خوب و تاریخ شنو...

شبان زاده پادشاه:مسابقه کودکان را در جایی گذاشتیم که آخرین قسمت آن برای تعیین قهرمان تیر اندازی و سرپرست بازی های آن روز اطفال در شرف اجرا بود. کاریان زه کمان را تا بنا گوش کشید و آن را رها کرد. پیکان صفیر زنان هوا را شکافت و به یک وجب تر از هدف به میله چوبی نشست. سانتاس ندایی از خوشحالی بر کشید. کاریان خطاب به سانتاس : ای بدبخت این گذازاده هرگز نمی تواند تیر را نزدیک به هدف بنشاند چه برسد به هدف . کاساندان:کاریان زود باش دو تیر دیگر باقی داری. کاریان با غرور دو تیر دیگر را رها کرد دومی در همان جای اولی و سومی از کنار هدف گذشت . حال مهرداد باید تیر های خود را رها می کرد نفس ها در سینه حبس شده بود و هر سه تیر را پی در پی به طرف هدف رها کرد ... دوتیر اول به هدف نشست و تیر سومی به میله چوبی نشست و به این بنا مهرداد ریاست بازی را به عهده می گرفت. سانتاس کودکان را ساکت کرد و : مهرداد اینک انتخاب بازی امروز با توست . مهرداد : از همه شما متشکرم و من پیشنهاد می کنم که جنگ آسور را که در زمان فرااورتیس رخ داده بود رو بازی کنیم. کاساندان : این جنگ چگونه بود ؟ سانتاس : نگفتم می توانیم از اطلاعات تاریخی مهرداد به خوبی استفاده کنیم. مهرداد: یکی از پادشاهان ماد «فرااورتیس» نام داشت  این پادشاه وزیری داشت که اسپاد نام داشت. اورتیس که برای ضمیمه کردن آسور لشکری جمع کرد که به آسور حمله کند وزیر او به او خیانت کرد تمام اطلاعات جنگ رو به آنان داد و باعث شکست ماد شد اما پادشاه ماد پوست از سر او کند. بچه ها با اسلحه های خود و چوب آنها را مسلح می کنیم و سانتاس فرمانده سپاه را به عهده می گیرد. بچه ها گفتن چه کسی پادشاه شود: کاساندان : چه کسی شایسته تر از مهرداد . مهرداد: اکنون که مرا برای پادشاهی انتخاب نموده اید من کاریان را وزیر خود که همان اسپاد است در می آورم. کاریان : من هرگز از گدازاده ای چون تو تبعیت نمیکنم.مهرداد که سخت خشمگین شده بود و خواست انتقام را از این طفل خیره سر بگیرد : آیا دوستان مگر مرا به عنوان شاه انتخاب نکردید؟ کودکان: هورا پادشاه کوچولو.مهرداد: سپهسالار من سانتاس مامور است این کاریان تبهکار را که به شاه توهین کرده است را تنبیه کند اورا روی زمین بخوابانید  چند ضربه تازیانه به او بزنید.هر ترکه ای که بالا می رفت سپهسالار رقمی را ذکر می کرد تا شماره ضربات تازیانه به شاه برسد :سی...سی و پنج...مهرداد:ملت من ملت گرامی است.کاریان از شدت درد به گریه افتاد و مهرداد: سربازان من باید سر مار را تا زهرش به ما برسد قطع کرد . نگاهداری و ترحم بر دشمن  مار در آستین پروردن است.تا اینکه تعداد ضربات به 50رسید مهرداد گفت مجازات کافی است آزادش کنید. طفل به سختی گریه میکرد و به نزد پدرش در کاخ سلطنت که پدرش نزد آستیاگس بود رفت و بلایی که در شبان زاده به سرش آمده را به سمع رسانید.آرتم بارس پدر کاریان : شهریارا نگاه کنید در زمان سلطنت شما با فرزند من چه کردند.آستیاگس : آرتم بارس اندوهگین نباش بزودی خواهی دید چه بلایی به سر شبان زاده می آورم.نگهبان کاخ آستیاگس به اتفاق چند تن از سپاهیان به سر عت خود را به شبانکاره رساندند و طبق فرمان پادشاه کودکان را محاصره کردند و آنها را به کاخ سلطنتی بردند. در آن زمان فقط کسانی حق جلوس در مقابل شاه را داشتند هارپاگ ،صدراعظم- آرتم بارس ، مشاور مخصوص –خواجه بلند بالاییی که محرم شاه بود،سکاس و سپی تاماس فرمانده جوان ماد. درباریان یکی یکی می آمدند. در این هنگام پرده دار با صدای بلند فریاد زد «مگابرن» فرمانده سپاه حمله و «تاسس» فرمانده هنگ سبک اجازه دخول می خواهند. آستیاگس : داخل شوند. آستیاگس: مگابرن و تاسس جای شما این جا خالی بود می خواستم درباره ازدواج دخترم با شما ها مشورت کنم حال بروید جای خودتان واستید تا صدایتان کنم.در آن لحظه فرمانده ارتش با بچه ها وارد کاخ شدند و آستیاگس: اجازه دهید ماجرا را تعریف کنم و...(قبلا خواندید) در این میان همه :هر چه شما رای دهید همان است و در میان آنها هارپاگ از بر خواست و:شهریایرا کودکان مختار نفس خویش هستند، به طور مسلم در بازیهای کودکان از اینگونه پیش آمد ها پیش می آید.آستیاگس:در این صورت آرتم بارس به کدام مرجعی متوسل شود.تا آمد هارپاگ حرف بزنه بچه ها ریختند تو کاخ.کودکان حتی کاساندان و سانتاس به شاه تعظیم کردند ولی مهرداد فقط سلام کرد.چهره زیبا و هیکل مناسب مهرداد توجه همه درباریان را به خود جلب کرد.احساس محبت در آستیاگس به درجه شدیدی رسید. بی اختیار از دیدن مهرداد لبخند بر لبانش نقش بست.هارپاگ نیز دچار حال عجیبی شد.آستیاگس زیر لب : آیا این همه شباهت ممکن است چقدر شبیه من است.هارپاگ:پسر تعظیم کن.مهرداد: این شما هستید که باید به خاطر حفظ مقام و موقعیت خود تملق و چاپلوسی کنید.آزاد مردان هرگز به کرنش متوسل نمی شوند.هارپاگ : ادای احترام وظیفه هر مرد شریفی است. مهرداد:ادب را باید در بازار ادب نگاه داشت . به نظر من اینجا بازار ادب نیست زیرا نگهبانان با ما که هرچی باشیم انسان و رعایای همین پادشاه هستیم مانند حیوان با ما رفتار کردند.آرتم بارس که دل پری داشت:خفه شو و گرنه میدهم پادشاه زبان از کامت بیرون بکشد.مهرداد:من تو را میشناسم آرتم بارس تو مثل پسرت رذل و پس فطرتین. من اطمینان دارم که پادشاه فریب شما ها را نمی خورد.آستیاگس: هان پسر جسور کیستی؟مهرداد: من مهرداد چوپان زاده هستم، پدرم میترادات و مادرم سپاکو است.شاه:آیا میدانی برای چه تو را احضار کردم؟مهرداد:نمیدانم فقط میدانم که مرا مثل گوسفند آوردند در حالیکه نگهبانان تو باید وفادار مردم باشند.آستیاگس بلا ارده از جای برخواست و نزدیک مهرداد شد وزیر لب:این چشمان چقدر شبیه چشمان دخترم ماندانا است.آستیاگس در مغزش هزاران سوال درباره 14 سال پیش به وجود آمد و : آیا ممکن است ؟ آستیاگس که نمی خواست خود را پریشان کند : مهرداد من تو را باید مجازات کنم زیرا کاریان از تو شکایت کرده.مهرداد:شما سلطانی و هر دستوری که دادی باید اجرا شود ولی بگذار ازخود دفاع کنم.شهریارا بشر از بدو خلقت با یک دیگر مساوی اند و کمترین امتیازی نسبت به هم ندارند.شهریارا ثروت و مال برای بشر فخر محسوب نمیشود بلکه علم و دانش موجب امتیاز بشر نسبت به هم میشوند.در صورتی که من و کاریان کمترین تفاوتی با یک دیگر نداریم من چوپان زاده هستم و از معلمانی دلسوز محروم بودم پس چه جوری در مسابقه تیر اندازی برنده شدم. بنابراین این تو هستی که بین مردم خود تفرقه می اندازی و با جدا کردن اشراف و فقیر مردم را به جون خودت می اندازی.آیا فکر نمی کنی که اگر کشورت مورد حمله دشمن قرار گیرد این بزرگان و اشراف می گریزند واین فقیران هستند تا از سرزمین خود دفاع کنند چون میدانند اگر اینجا نابود شود جای دیگری برای خود ندارند.ما کودکان تصمیم گرفتیم فرااورتیس را بازی کنیم اگر در دستگاه سلطنت تو چیزی غیر امر تو باشد دارو دسته ات را محکوم میکنی. من هم مثل تو شاه بودم و کسانی که به من خیانت کردن را مجازات کردم. من معتقد هستم که باید از همین کودکی این مطالب را در ذهن کودکان جای داد تا در بزرگی وظایفشان را به درستی عمل کنند.آستیاگس: آفرین کودک عاقل. کودکان را به بیرون همراهی کنید کار من هنوز با مهرداد تمام نشده...

 

 

با تشکر که این داستان را هم گوش دادید تا فردا خدا نگهدار....

نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:48 توسط A.A| |

سالروز جنگ ماراتن: 13 سپتامبر،مصادف با 22 شهریور 490 پیش از میلاد نبرد یک روزه ماراتن روی داد و نیروی دریا برد ایران در آن موفق نبود و با تحمل تلفات عقب نشینی کرد. داریوش بزرگ فقط با هدف گوشمالی آتنی ه – نه  تصرف آتن – که یونانی زبان های آسیای صغیر قلمرو ایران را تحریک به شورش و نافرمانی می کردند یک سپاه پیاده و سوار را با کشتی روانه سرزمین اصلی یونان کرد که به صورت  کشور شهر یا ایالت متحده اداره می شد . این نیرو که بزرگترین لشکر کشی آمفی بیاس از آغاز تاریخ تا اواخر قرن 19 میلادی است پس از تصرف شهر ارتریا  و جزیره ایوبویی در ساحل شرقی اتیکا پیاده شد. به نوشته مورخان یونانی آتن و متحدان آن جز اسپارت برای دفاع ،موفق به گرد آوری 10000 نظامی شده بودند و در انتظار نیروی اعزامی اسپارت بسر می بردند. که میلتیادس فرمانده دفاع از آتن شنید که فرمانده نیروهای دریابرد ایران بیش از نیمی از سربازان خود و عمدتا سواره نظام را به کشتی ها بازگردانده و قصد حمله مستقیم به شهر آتن را دارد و واحد هایی که در شرق اتیکا باقی ماندند در حال بر پا کردن اردوگاه هستند ولی زمینی که آنان در آنجا پیاده شدند گود و نیمه باتلاقی است . وی پس از مشورت با هشت ژنرال دیگر تصمیم گرفت پیش از آن که نیروی باقیمانده ایران در شرق اتیکا بتوانند زمین بهتری بیابند و از اردو زدن فارغ شوند  به آن شبیه خون بزنند. سربازان آتنی سربازان آتنی که در خمین های با ارتفاع بیشتر و خشک موضع گرفته بودند با سرعت به سوی نیرو های ایران به حرکت در آمدند واحد های ایرانی که در مرکز صحنه بودند حمله آتنی ها را دفع کردند ولی دو جناح راست و چپ تاب مقاومت نیاوردند و کل نیرو به محاصره در آمد همزمان کشتی های آتنی به کشتی های حامل تدارکات نیرو های ایرانی که بدون محافظ بودند حمله کردند و نیز آنها را از دسترس نیرو هایدر حال جنگ دور ساختند. در این عملیات به نوشته مورخان یونانی نیروهای دریابرد ایران با تحمل شش هزارو چهارصد تن تلفات دست به عقب نشینی زد . سپس میلتیادس که پیش بینی کرده بود ایران در صدد گرفتن انتقام بر خواهد آمد دستور داد ساختن 200 کشتی جنگی را داد که این بار ایران تز راه خشکی به یونان حمله برد. منابع ایران تنها از پیروزمند نبودن این لشکر کشی و خشم داریوش بزرگ از این پیش آمد  و سوگند او که از آتنی ها انتقام خواهد گرفت یاد کردند.

داریوش گفته بود که پسر پدرش نخواهد بود اگر انتقام نگیرد و تا هفت پشت نام پدر و نیاکانش را ذکر کرده بود که اصطلاح هفت پشت از همان زمان باقی مانده است.

مورخان متفق القول نوشته اند که از آغاز تاریخ بشر تا به امروز جهان ، امپراطوری با عظمتی چون امپراطوری پارس در دوران هخامنشیان به خود ندیده است که بر پایه نظم اداری ، قانون ، توجه خاص به ارتباطات ( پستخانه و راهها و بنادر و ...) و تحمل ادیان و عقاید به وجود آمده بود.

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:29 توسط A.A| |